شاید هم تقصیر معلم انشا بود که هی گفت در این چند روز، حتی شده برای چند دقیقه، چشمانتان را ببندید و خیال کنید! و بعد خیالهایتان را روی کاغذ بیاورید و...
اگر لااقل موقع فکر و خیال، چشمانم را نمیبستم، شایداین اتفاق نمیافتاد. اصلاً از همان اول نباید برای بابادلسوزی میکردم. پارهشدن تسمهی دینام ماشین چه ربطی به من دارد؟ ولی دلم برای بابا سوخت. آخر با صدای بلند گفت:
«باید برم تعمیرگاه. اگه یه آدم خیرخواه کمک کنه و همراهم بیاد، میتونم جاروبرقی رو هم ببرم تعمیر کنم. آیا کسی هست که مرا یاری کند؟»
معلوم بود که روی صحبتش با من است. اول جوابش را ندادم و خودم را زدم به نشنیدن. اما پیش خودم گفتم: «بابا که قراره من رو توی تعمیرگاه، بکاره تو ماشین؛ خب... همونجا انشای فردا رو هم مینویسم.
توی تعمیرگاه خسته شده بودم. روی صندلیهای عقب نشسته بودم و از فکر کردن خسته شده بودم. کمی کلافه هم بودم. آخر از وقتی بابا رفت، مردی که لباسهایش بیشتر از همه روغنی بود، هی پیله کرد به من که «پسر مهندس! ماشین شمع لازمه... لنت لازمه... کوفت لازمه... حالا که چرخ رو در آوردیم، بگم به بچهها لنت رو عوض کنن... شمع بندازن؟»
و منِ چشم بسته هم که از پسر مهندس خوشم آمده بود هی سرم را تکان میدادم و میگفتم: «اختیار دارین...» تا اینکه یکجا گفت: «پسر مهندس! بشین پشت رُل و پدال ترمز رو فشار بده تا بچهها تست لنت بگیرن!» حتی در خواب هم نمیدیدم که یک روز پشت فرمان بنشینم. آخر بابا، نسبت به ماشینش خیلی حساس بود و حتی به مامانِ گواهینامهدار هم اجازه نمیداد پشت فرمان بنشیند؛ چه برسد به من!اوستا، با چند بار بالا و پایینکردن دستهی جک، چرخهای جلوی ماشین را روی زمین قرار داد و گفت: «پسر مهندس، یه استارت هم بزن تا روغن ترمز پمپاژ بشه. بدو که کلی کار داریم...»
دیگر حرفهای اوستا را یکخطدر میان میشنیدم. اگر فردا برای بچهها تعریف میکردم که پشت فرمان ماشین بابا نشستهام و استارت زدهام، کلی شاخ در میآوردند. اصلاً باورشان نمیشد. اوستا فریاد زد: پسر... ولش کن استارت رو... ماشین رو خفه کردی! رنگ از رویم پرید؛ اما تا دوباره پسرمهندس شنیدم، عقل از کف دادم و باد در گلو انداختم. چند بار گفت: «حالا بگیر.... ول کن... بگیر... ول کن...» منظورش پدال ترمز بود. میدانستم پدال وسط، ترمز است و در چپ و راست، کلاچ و گاز قرار دارد. چشمهایم را دوباره بستم. فرمان ماشین را هی چپ و راست میکردم و در آسمانها پرواز! تا اینکه گفت: «حالا بزن تو دنده...»
بهخدا خودش گفت بزن تو دنده... خودش گفت... دروغ که ندارم...
وقتی بابا رسید، ماشین را به سختی از توی ستون وسط تعمیرگاه بیرون کشیده بودند، کاپوت ماشین قد یک ستون بتونی جمع شده بود. همچنان من مشغول زار زدن بودم. اوستا از آن طرف تعمیرگاه داد میزد: «بهش میگم نزنی تو دنده... میگه تو گفتی بزن تو دنده... اصلاً پسرت تو هپروته مهندس»
بابا هم هی دور اوستا میگشت که: «شماهم نباید ماشین بیزبون رو دست یه آدم تو هپروت میدادین...»
نظر شما